سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بنده گناه می کند، پس دانشی را که پیشترمی دانسته، از یاد می برد . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :4
بازدید دیروز :3
کل بازدید :43266
تعداد کل یاداشته ها : 20
103/9/7
11:2 ص

-_ !News _-

مشخصات مدیروبلاگ
 
علی[145]

خبر مایه

تو به من خندیدی و نمی دانستی

من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم 
باغبان از پی من تند دوید 
سیب را دست تو دید 
غضب آلود به من کرد نگاه 
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک 
و تو رفتی و هنوز  
سالهاست که در گوش من آرام آرام 
خش خش گام تو تکرار کنان می‌دهد آزارم 
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم 
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت

حمید مصدق ( خرداد 1343)

من به تو خندیدم 
چون که می‌دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی 
م از پی تو تند دوید 
و نمی‌دانستی باغبان باغچه همسایه 
پدر پیر من است
من به تو خندیدم 
تا که با خنده تو پاسخ
عشق تو را خالصانه بدهم 
چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و 
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک 
دل من گفت: برو 
چون نمی‌خواست به خاطر بسپارد
گریه تلخ تو را…. 
و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام 
حیرت و بغض تو تکرار کنان 
می‌دهد آزارم 
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم 
که چه می‌شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت
بغض
پدر

فروغ فرخزاد

 

او به تو خندید و تو نمی‌دانستی  
این که او می‌داند  
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی  
از پی ات تند دویدم  
سیب را دست دخترکم من دیدم  
غضبآلود نگاهت کردم  
بر دلت بغض دوید  
بغض ِ چشمت را دید  
دل و دستش لرزید  
سیب دندان زده از دست ِ دل افتاد به خاک  
و در آن دم فهمیدم  
آنچه تو دزدیدی سیب نبود  
دل ِ دُردانه من بود که افتاد به خاک  
ناگهان رفت و هنوز  
سال‌هاست که در چشم من آرام آرام  
هجر تلخ دل و دلدار تکرار کنان  
می‌دهد آزارم  
چهره زرد و حزین ِ دختر ِ من هر دم   
می‌دهد دشنامم  
کاش آنروز در آن باغ نبودم هرگز  
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم  
که
خدای عالم  
ز چه رو در همه باغچه‌ها سیب نکاشت؟

مسعود قلیمرادی

 

دخترک خندید و  
پسرک ماتش برد  
که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده  
باغبان از پی او تند دوید  
به خیالش می‌خواست  
حرمت باغچه و دختر کم سالش را 
از پسر پس گیرد 
غضب آلود به او غیظی کرد 
این وسط من بودم  
سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم  
من که پیغمبر عشقی معصوم  
بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق  
و لب و دندان ِ  
تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم  
و به خاک افتادم  
چون رسولی ناکام  
هر دو را بغض ربود  
دخترک رفت ولی زیر لب این را می‌گفت 
او یقیناً پی معشوق خودش می‌آید  
پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود   
مطمئناً که پشیمان شده بر می‌گردد  
سالهاست که پوسیده ام آرام آرام  
عشق قربانی مظلوم
غرور است هنوز   
جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم  
همه اندیشه کنان غرق در این پندارند  
این
جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت

 

جواد نوروزی

 


91/7/28::: 8:50 ع
نظر()