سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اگر تو به زندگى پشت کرده‏اى و مرگ به تو روى آور است پس چه زود دیدار میسر است . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :3
بازدید دیروز :10
کل بازدید :43253
تعداد کل یاداشته ها : 20
103/9/4
1:26 ع

-_ !News _-

مشخصات مدیروبلاگ
 
علی[145]

خبر مایه

بسم الله الرحمن الرحیم

غفلت از یار گرفتار شدن هم دارد...

از شما دور شدن، زار شدن هم دارد.

هر که از چشم بیفتاد، محلش ندهند...

عبد آلوده شده،خار شدن هم دارد.

عیب از ماست که هر صبح نمی بینیمت...

چشم بیمار شده، تار شدن هم دارد.

همه با درد به دنبال طبیبی هستیم...

دوری از روی تو،بیمار شدن هم دارد.

ای طبیب همه، انگار دلت با ما نیست...

بد شدن، حس دل آزار شدن هم دارد.

آنقدر حرف در این سینه ما جمع شده...

این همه عقده، تلنبار شدن هم دارد.

از کریمان، فقرا جود و کرم می خواهند...

لطف بسیار، طلبکار شدن هم دارد.

نکند منتظر مردن مایی آقا...

این بدی مانع دیدار شدن هم دارد.

ما اسیریم،اسیر غم دنیا هستیم...

غفلت از یار گرفتار شدن هم دارد.

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم


92/2/2::: 11:58 ص
نظر()
  
  

کوک کن ساعتِ خویش !   

             اعتباری به خروسِ سحری ، نیست دگر

                          دیر خوابیده و برخاسـتنـش دشـوار است

 کوک کن ساعتِ خویش !

             که مـؤذّن ، شبِ پیـش

                          دسته گل داده به آب

                                 . . . و در آغوش سحر رفته به خواب

 کوک کن ساعتِ خویش !

             شاطری نیست در این شهرِ بزرگ

                                       که سحر برخیزد

                                    شاطران با مددِ آهن و جوشِ شیرین

                                                        دیر برمی خیزند

 کوک کن ساعتِ خویش !

                      که سحر گاه کسی

                         بقچه در زیر بغل ، راهیِ حمّامی نیست

                             که تو از لِخ لِخِ دمپایی و تک سرفه ی او برخیزی

 کوک کن ساعتِ خویش !

             رفتگر مُرده و این کوچه دگر

                          خالی از خِش خِشِ جارویِ شبِ رفتگر است

 کوک کن ساعتِ خویش !

             ماکیان ها همه مستِ خوابند

                          شهر هم . . .

                                 خوابِ اینترنتیِ عصرِ اتم می بیند

 کوک کن ساعتِ خویش !

             که در این شهر ، دگر مستی نیست

                  که تو وقتِ سحر ، آنگاه که از میکده برمی گردد

                            از صدای سخن و زمزمه ی زیرِ لبش برخیزی

 کوک کن ساعتِ خویش !

             اعتباری به خروسِ سحری نیست دگر ،

                              و در این شهر سحرخیزی نیست      

 


91/6/13::: 10:3 ص
نظر()
  
  

خدا از من پرسید: دوست داری با من مصاحبه کنی؟

پاسخ دادم: اگر شما وقت داشته باشید.

خدا لبخندی زد و پاسخ داد: زمان من ابدیت است، چه سؤالاتی در ذهن داری که دوست داری از من بپرسی؟

من سؤال کردم: چه چیزی درآدمها شما را بیشتر متعجب می کند؟

خدا جواب داد:

- اینکه از دوران کودکی خود خسته می شوند و عجله دارند که زودتر بزرگ شوند و دوباره آرزوی این را دارند که روزی بچه شوند.

- اینکه سلامتی خود را به خاطر بدست آوردن پول از دست می دهند و سپس پول خود را خرج می کنند تا سلامتی از دست رفته را دوباره باز یابند.

-اینکه با نگرانی به آینده فکر می کنند و حال خود را فراموش می کنند به گونه ای که نه در حال و نه در آینده زندگی می کنند.

- اینکه به گونه ای زندگی می کنند که گویی هرگز نخواهند مرد و به گونه ای می میرند که گویی هرگز نزیسته اند.


دست خدا دست مرا در بر گرفت و مدتی به سکوت گذشت...

سپس من سؤال کردم: به عنوان پرودگار، دوست داری که بندگانت چه درسهایی در زندگی بیاموزند؟


خدا پاسخ داد:

- اینکه یاد بگیرند نمی توانند کسی را وادار کنند تا بدانها عشق بورزد. تنها کاری که می توانند انجام دهند این است که اجازه دهند خود مورد عشق ورزیدن واقع شوند.

- اینکه یاد بگیرند که خوب نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند.

- اینکه بخشش را با تمرین بخشیدن یاد بگیرند.

- اینکه رنجش خاطر عزیزانشان تنها چند لحظه زمان می برد ولی ممکن است سالیان سال زمان لازم باشد تا این زخمها التیام یابند.

- یاد بگیرند که فرد غنی کسی نیست که بیشترین ها را دارد بلکه کسی است که نیازمند کمترین ها است.

- اینکه یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را مشتاقانه دوست دارند اما هنوز نمی دانند که چگونه احساساتشان را بیان کنند یا نشان دهند.

- اینکه یاد بگیرند دو نفر می توانند به یک چیز نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند.

- اینکه یاد بگیرند کافی نیست همدیگر را ببخشند بلکه باید خود را نیز ببخشند.

با افتادگی خطاب به خدا گفتم: از وقتی که به من دادید سپاسگزارم، چیز دیگری هم هست که دوست داشته باشید آنها بدانند؟

خدا لبخندی زد و گفت:

فقط اینکه بدانند من اینجا هستم... "همیشه


  
  

به سلامتی این دو نفر که هیچ وقت دانشگاه نرفتن...


ولی زندگیشون از خیلی از دکتر مهندس ها زیباتره..

 

 

عشق بازی واقعی

 


90/12/13::: 11:8 ص
نظر()
  
  
   1   2   3      >